او شور«حسینجان» را در هیأت خود با ریتم سینهزنی متفاوت از واحدهای مرسوم آن سالها میخواند و طرفداران خودش را پیدا کرده بود. همزمان با آغاز جنگ ایران و عراق، او در بعضی از جبهههای جنگ ازجمله خرمشهر، دزفول، اهواز، دوکوهه، جبهههای غرب شامل سنندج، مریوان، سقز، ارومیه، مهاباد، مهران وبوکان هم حضورداشت و برای رزمندگان مدیحهسرایی میکرد. در خاطرات رزمندگان خوانده بودم که حاجمنصور در جبههها به روضهخوانی و دعاخوانی مشغول بود که معروفترین حضور او در منطقه دوکوهه و شعری بود که سالها روی زبانها افتاد و هیچگاه فراموش نشد.نمیدانم چندساله بودم که اولین بار در مهدیه تهران و بعدها در حسینیه صنف لباسفروشها و حرم حضرت عبدالعظیمحسنی(ع) صدای حاجمنصور را بیواسطه از بلندگوها شنیدم؛ اما همه حواسم به مخاطبان مجلس بود. من در آن سنوسالها میخواستم معنی دیوانگی حسین(ع) را در آنها کشف کنم. به خیال خام بچگیام منتظر بودم رفتار خاصی از آنها ببینم؛ حتی چهرههایشان را با دقت بیشتری میدیدم تا شاید نشانهای پیدا کنم اما هیچ چیزغیرمعمولی وجودنداشت.حالا که۳۰وچند سال ازآن سالهامیگذرد،برای اولینبارتوانستم معنی این دیوانگی رادر صفرالمظفر ۱۴۴۶ درمسیرهای منتهی به کربلای معلی پیدا کنم.بعدازچند سال جاماندن از قافله زائران اربعین، بیهوا دل را به جاده زدم و خودم را در پایانه مرزی خسروی یافتم؛ بیاینکه تمرین راهپیمایی کنم یا وسایل یک مسافر به خارج از کشور را همراه داشته باشم. صدای اذان صبح که بلند شد، نماز را در سالن پایانه خواندم و راهی خروجی مرز شدم. چیزی نگذشت که در فضایی گروتسک، با غباری که به هوا برخاسته بود، دنبال جوانکی عربزبان، سراغ اتومبیلی میرفتم که قراربودمن رابا۱۰۰هزار دینار به نجفاشرف برساند. جوان عرب دیگری جلویم را گرفت که بیا با ماشین ما به سامرا و کاظمین برویم و بعدش راهی نجف شویم... .پیشنهاد جالب و قابلتوجهی بود اما ندایی درونی گفت: اذن این سفر را پیش ازهرکس باید ازحضرت پدر بگیری. شوق دیدار کوچهپسکوچههای نجف و قبرستان حیرتبرانگیز وادیالسلام، تصمیمم را محکمتر کرد. آفتاب نزده بود که فؤاد و پسرش، راهنمای ما شدند با مینیبوسی که هنوز پلاستیک صندلیهایش جدا نشده بود وسرمای کولرش حسابی خنکی داشت.آفتاب ظهر از تمام ظرفیتش برای سوزاندن پوستها بهره میبردکه به شهرحله رسیدیم و زنان و مردان وکودکانی که زیر تیغ آفتاب، راهی کربلا بودند. به نجف هم که رسیدیم، همین تصاویر تکرارشد.تازه معنی دیوانگان حسین(ع)رابا چشمانم دیدم وبا قلبم درک کردم. هیچ عاقلی در بین جمعیت دیده نمیشد! اصلا مگر میشد جز با دیوانگی، با زن وکودک ونوزادزد به مسیر زیارت اربعین؟ بیشتر از اینکه حواسم به موکبها و پذیراییها باشد، چهرهها را میدیدم. هرچه میگذشت، حیرتم بیشتر میشداز این همه وحدت درعین کثرت.مسیرهای منتهی به کربلا مملو از دیوانگانی بود که درنهایت آرامش، بزرگترین کلونی عقلای جهان را در روزهای منتهی به ۲۰ صفرالمظفر ۱۴۴۶ تشکیل داده بودند. اولین زیارت اربعین، تا مدتها دامن عقل و شعورم را رها نمیکند. من هنوز هم چهرهها را در ذهنم مرور میکنم... .